يكي از مهمترين
ابزارهاي زندگي هر شخصي
، شناخت خویش است . اهميّت
اين شناختن به حدي است
كه هيچ يك از توانایی هاي
آدمي ، خلاء آن را پُر نخواهد
نمود .
خودشناسي بر همه
شناخت ها اولي است و حائز
اهميت بسيار زيادي است
. شناخت خويش ، پايه بزرگ
و اصلي هر حركتي است . در
زندگي نمي توان خود را
نشناخت و حركتي كرد . خودشناسي
محور همه حركتها و تصميم
گيريهاست و متأسفانه
اين امر مهم ، چه در دوران
طفوليت و چه عنفوان جواني
بر ما تكليف نشد .
اولياي ما بما نياموختند
كه خود را بشناسيم و عمق
وجود خود را دريابيم . هرگز
نفرمودند كه تفكر كن و
يا تفحّص كن و يا تحقيق
كن و يا مطالعه كن و خود
را بشناس و توانايي هاي
خود را ارزيابي نما و كمبودها
را پس از يافتن آنها ، برطرف
كن .
خودشناسي مفيدترينِ
شناخت هاست و براي هر تصميم
گيري ، ابتداء به آن نيازمنديم
. لذا براي اينكه بتوانيم
مكان خود را در محيط اطراف
ارزيابي كنيم ، احتياج
مُبرم به اين شناخت داريم
. تك تكِ موارد را نميشود
نام برد . ولي شناخت خويش
رابطه مستقيم با بودن
و چگونه بودنمان در مجامع
مختلف دارد .
تو خود حديث مفصل
بخوان از اين مجمل
والدين ما نهايت
تلاششان را كردند و در
حد توانايي شان در هر ابعادي
بهترين ها را براي ما خواستند
. ولي بسياري از والدين
يا غافل از اين آموزش شدند
و يا اصلاً خود نيز چنين
نا آشنايي را يدك ميكشيدند
. به هر حال هر چه بود ، امروز
آنيم كه هستيم . شايد لازم
است كه حالا سعي در شناخت
خود كنيم . بي طرفانه ، متواضعانه
ببينيم كه اين ” منِ “
موجود چيست ؟ و كيست و در
كجاست ؟
با شناخت خويش ،
مسلماً خواهيم توانست
بهتر با مسائل و نيازها
و اهداف زندگي مان برخورد
كنيم . با شناخت خويش ، قطعاً
با مفاهيمي مثل عشق و نفرت
، شادي و غم ، فقر و ثروت
، گرسنگي و سيري ، دوستي
و دشمني و ... به گونه اي ديگر
يا بهتر برخورد خواهيم
نمود .
لذا اگر رحمت دوست
ياري كند و يار حمايت و
حق بخواهد ، طيِ يك سلسله
ساده نويسي و پرهيز از
پيچ و خم هاي لُغوي و دور
از تعصب و غرض ، سعي خواهيم
نمود زو زو كشان و هو هو
كنان بر نحوه شناخت بيشتر
همّت نماييم . باشد كه از
دِينِ اين تكليف ، به در
آئيم .
ولي ابتداء بهتر
است مختصري از گذشته مان
و از بودنمان آنقدر كه
لازمه مباحث آينده است
بدانيم . قصد تدريس تاريخ
يا تشريح اديان نيست . بل
صرفاً اشاراتي در سير
تفكّري گذشته مان .
آسوده بُدم نشسته
در كُنجي
كامد غم عشق و
پرده بر دل زد
در تاريخ زندگي
ما انسانها اگر كمي مطالعه
كنيم ، خواهيم ديد كه بشر
همواره در تلاشِ يافتن
اطلاعات بيشتر بوده و
در جهت شناخت خويش سعي
كرده كه بفهمد و بداند
كه چيست ؟ كيست ؟ از كجا
آمده ؟ به كجا ميرود ؟
و اصلاً چرا آمد ؟ و ...
از هزاران سال قبل
از تولد مسيح به تدريج
انديشمندان بزرگ و معروف
، تئوري هاي زيادي را پايه
ريزي نمودند كه رفته رفته
كامل تر شد . بعدها اين علم
انديشمندانه را فلسفه
نام نهادند كه وظيفه آن
را هم اينطور تعريف كردند
كه اين علم ، كارش بيان
انديشه ها و تجزيه و تحليل
پديده هاست و پاسخگوي
چون و چراهاي ما موجودات
دو پاست .
ناگفته نماند كه
بنا به ذائقه بشري كه گهگاه
بايد خطا كند و كج و معوج
برود ، هيچگاه مكتبي فلسفي
پيدا نشد كه جوابگوي كامل
نيازهاي انديشمندان باشد
. لذا هنوز هم كه هنوز است
، فلاسفه بر يك تئوري مشخص
، قوي و جامع متفق القول
نيستند .
هر از گاهي تئوريهاي
جديدتری در گوشه و كنار
مكاتب اصلي مطرح ميشوند
كه البته براي بعضي از
انديشمندان ، تلفظ نام
هاي آن زيباست و سعي مي
كنند با بيان اسامي پيچيده
اين نوع مكاتب ، درجات
دانايي خويش را به رُخ
هم بكشند ؛ كه البته اين
حقير را كاري با آن مكاتب
نيست . لذا از بيان الفاظ
پيچيده خودداري مينمايم
. باشد كه عزيزان علاقمند
، خود از منابع لازم بهره
مند شوند كه در آن مورد
كتب فراوان است و منابع
فارسي آنها هم بيش از زبانهاي
ديگر وجود دارد .
در راستاي اين هوشمندي
چند هزار ساله ، مسلماً
تفكرات غير فلسفي هم وجود
داشته كه تسلّي بخش خاطر
نگران بشر در پيچ و خمهاي
هستي بود كه نقش زيادي
هم در تخريب بعضي از جوامع
انساني داشت . به دليل افراط
و تفريط از حدود و منظور
آن كه اين نوع تفكرات غير
فلسفي و بدون تجزيه و تحليل
را مذهب نام نهادند و ما
مردم مي بايست هميشه پيروي
فرد يا شخص و يا اندك گروهي
را مي كرديم . بدون آنكه
پرسشي داشته باشيم . همينقدر
مي دانستيم كه مطلب از
يك قدرت فوق انساني سرچشمه
گرفته و توسط يكي از فرزندان
آدم و حوّا بر ما وارد شده
كافي بود . ديگر نيازي براي
طرح سوالي احساس نميشد
كه البته اين نوع مذاهب
هم در شروع ، چشم بسته پيروي
ميشدند و بعدها كه علوم
انساني رشد كرد و به بشريت
جرأت بيشتري داد ، مذاهب
، زير سوال رفتند كه اين
هوشمندي بشري موجب فراموش
كردن يا از بين رفتن خرافات
شدند . رفته رفته از هزارن
مذهب و اديان آن موقع ،
مقداري به دليل منطقي
تر بودن و يا عاميانه تر
قابل دفاع بودن ، بر جاي
ماندند .
در اينجا باز اين
چاكر را كاري با آنان نيست
و از بيان اسامي عديده
و بي فايده آنها خودداري
مي كنم . چون همه اين اديان
هم چيزي نداشتند ، مگر
ايجاد قدرت براي قشر خاصي
از جوامع كه با دكّان هاي
پر زرق و برق از بي سوادي
و خرافه پرستي ما موجوداتِ
ساده دل و ساخته شده از
گِل و لاي كاملاً سوء استفاده
نموده و سفره رنگين خويش
را رنگين تر و توانايي
هاي اقتصادي خود را عظيم
تر نمايند كه نمونه هاي
بارز آنها هم ، امروزه
در گوشه و كنار ، هنوز مشاهده
ميشود .
البته در قياس اينكه
تفكّرات فلسفي مضرتر
بوده اند يا انديشه هاي
مذهبي ، بايد شما عزيزان
خود همّت كرده و عُمري
صرف كنيد تا تاريخ بشري
را ورق بزنيد و برداشت
شخصي خود را نمائيد ، كه
البته دوستانه عرض كنم
كه در طي طول تحصيل اين
چاكر ، هيچ وقت هيچ يك از
معلمين درس تاريخ را آدم
هاي راضي و سعادتمند نديدم
. شايد درآمدشان كافي نبوده
و يا به قولي ، دردهاي تاريخ
بشري بحدّي است كه روح
و روان آدمي را بر هم مي
زند .
مثل قرون وسطا در
اروپا و يا در روسيه يا
اصلاً چرا راه دور برويم
، حمله اعراب به وطن مقدس
خودمان كه همواره به عنوان
جنايات تاريخي بشري به
يادگار مانده اند . البته
خود شما هموطن عزيز ، از
اين نوع جنايات مطلع هستيد
. چون خطاها آنقدر زياد
است كه هر كسي بالاخره
تعدادي از آنها را به نحوي
شنيده و يا خوانده است
.
ولي در لابلاي اين
كشمكش هاي بشري ، براي
شناخت خويش با آن دو ابزار
ناميده شده ، افراد بي
طرف كه به دنبال علم بوده
اند هم وجود داشتند كه
كارشان صرفاً شناخت منطقي
انسان و محيط اطراف آن
بوده است كه در اين راه
پيشرفت هاي شايان توجهي
هم كردند و چشم بشري را
به نور هستي باز نمودند
و راهگشاي بينش بهتري
شدند ، در كنكاش شناخت
خويش توجهی هم کردند و
اين عزيزانِ بي طرف كه
نه با فلسفه و نه با مذهب
كاري داشتند ، در راستاي
مطالعات و تحقيقات علمي
خود در تلاش كسب اطلاعات
براي ما بودند و هنوز هم
هستند تا شايد بتوانيم
روزي واقع بينانه تر به
خود بنگريم .
ناگفته نماند كه
مذاهب از گذشته همواره
سدّ راه اين حركت بي طرفانه
بودند و در دوران خاصي
، بسياري از اين دانشمندان
به عنوان فضولي در كار
خدا به قتل رسيدند ، چون
خرافه گري مذاهب موجب
تمركز قدرت در قشري خاص
ميشد و علم كه طبعاً ضد
خرافه گري است ، منافع
واسطين بين خدا و مخلوق
دوپايش را به خطر ميانداخت
.
بعدها اين مقاومت
شكست و بجاي مقابله با
علم سعي كردند از آن به
عنوان ابزاري در جهت تأئيد
تئوريهاي مذهبي خود استفاده
نمايند و از اين مقطع ،
رقابت سختي بين فلاسفه
از يك جهت و مذهبيون از
طرف ديگر در جهت بهره برداري
از اطلاعات علمي براي
تأئيد خويش شروع شد كه
هم اكنون هم ادامه دارد
. آنچه كه مسلّم است ، اين
همه دست و پا زدن هاي بشري
طي چندين هزار سال در جهت
شناخت خويش اين ارزش را
آفريد كه امروز ، ما وارثين
اين كره خاكي ، شناختي
بهتر از خود و از محيط پيرامون
خود داشته باشيم و فاصله
زيادي بين ما و جدّ بزروگوارمان
” آدم “ وجود دارد . ولي آيا
به مقصود رسيده ايم ؟ آيا
خود را شناخته ايم ؟ به
توانايي ها و ناتواني
هاي خويش آگاهيم ؟
مسلماً آدمي زواياي
مختلف و گوناگوني دارد
و همين امر ، كار شناخت
خويش را بسيار مشكل ميكند
و به همين سبب ، آن اعتقادي
كه خودمان در مورد خويش
داريم ، همواره دورتر
از واقعيت است ؛ تا آنچه
كه عزيزان خارج از ما در
مورد ما مي انديشند . هر
چقدر هم كه با خويش آشنا
باشيم ، در قضاوت در مورد
خويش امري نامعقول است
. دليل عمده آن هم ، همين
درگيري ها و تفاوت انديشه
هاست كه در مقابلِ هم نوعِ
خود يعني ديگران داريم
و هميشه لازم بوده که شخص
ثالثي به قضاوت بنشيند
و بنا بر همين تئوري ، زيباست
كه بتوانيم در مورد خويش
كمي بدون تعصب و حق جانبي
بيانديشيم .
لذا اصل عقلاني
، شناخت خويش و يا بهتر
شناختن خويش است كه خود
، سرمايه غنيِ دروني است
كه با رشد روز افزون آن
، موجب آسوده تر شدن زندگي
و به آرامش و صلح رسيدن
اين درون نا آرام كه به
تَبَع ناآگاهي ها در التهاب
است ميگردد .
در اندرون من
خسته ندانم كيست
كه من خموشم و
او در فغان و در غوغاست
بايد عرض كنم ، منظور
از شناخت خويش ، صرفاً
فراز و نشيب هاي رواني
كه روانشناسان در موردش
ميگويند نيست . البته
آن نيز ، گوشه اي از اين
مبحث است . ولي منظور از
شناخت به شكل کلي و جامع
از تن و جان است . نابساماني
هاي عقيدتي ، بلاتكليفي
هاي شخصيتي ، كمبودهاي
عشق و محبت ، وجود رنج و
تنش هاي پاندولي كه در
مقابل فشارهاي خارج از
خود در درون خود حس مي كنيم
و كُلاً جهان بيني شخصي
و تبيين جهان از ديدگان
اين ” من “ ناآگاه ، همگي
رفتارهايي را در طي تاريخ
زندگي مان فراهم می كند
كه از زندگي نخواهيم توانست
لذّت برد و دچار افسردگي
و يأس هاي عقيدتيِ شخصي
ميشويم . به ياد قصيده
اي از استاد بزرگوارم
افتادم كه قسمتي از آن
را نقل مي كنم :
من چرا بي خبر
از خويشتم ؟
من كيم تا بگويم
كه منم ؟
من بدنيا ز چه
رو آمده ام ؟
كيست تا كو بنمايد
وطنم ؟
آخرالامر كجا
خواهم شد ؟
چيست مرگ من و
قبر و كفنم ؟
باز از خويشتن
اندر عجبم
چيست اين اُلفت
جانم به تنم ؟
گاه بينم كه در
اين دارِ وجود
با همه همدمم
و هم سخنم
گاه انسانم و گه
حيوانم
گاه افراشته
و گه اهرمنم
گاه افسرده چو
بوتيمارم
گاه چون طوطي
شِكّر شكنم
گاه چون با قلم
اندر گنگي
گاه سبحان فصيح
زَمنَم
گاه صد بار فروترز
خَزَف
گاه پيرايه دُرِّ
عَدَنم
گاه چينم و در
ماچينم
گاه در ملك ختا
و ختنم
گاه بنشسته سر
كويِ بلند
گاه در دامن دشت
و دمنم
گاه چون جُغدك
ويرانه نشين
گاه چون بلبل
مست چمنم
گاه در نكبت خود
غوطه ورم
گاه بينم حَسن
اندر حَسنم